انگشت اشاره را بگذارید بر روی لب پایینیتان، حالا یکهو بکشیدش تا لبتان بپرد و صدای بوو بدهد. حالا مداوم و پشت سر هم تکرار کنید و صدای بوو بوو بوو بوو که بلند شد، یک بچه کوچک ۱۲ ماهه را تصور کنید. چشمان سیاهش را دوخته است به من، لپ های گرد و قلمبه اش هم سرخ است. مژه های سیاه ولی موهای قهوه ای دارد که تا روی پیشانی اش بلند شده.
همینطور که زل زده به من و دارد صدای بوو بوو بوو بوو درمیآورد، از نور خوشحالی توی چشم هایش قند در دلم آب می شود. با خودم فکر می کنم این فسقلی وقتی بزرگ شد، چه خواهد کرد؟ چطور مردی خواهد شد؟ با چه کسی ازدواج می کند؟ چطور محبت خواهد کرد؟ آیا متعصب و غیرتی میشود یا یک روشنفکر و حامی فمنیستها؟ از تصور آینده بچهها لذت میبرم. از اینکه بعدها این فرشتههای معصوم قرار است چه با دنیا بکنند کیفور میشوم. شاید قهرمان بشوند. آدم حسابی بشوند. سری توی سرها دربیاورند. آخ که چقدر خوب است.
این دستهای کوچک قرار است دست کدام مردان بزرگ را با جدیت فشار بدهند؟ مشت شوند و در صورت کدام بیصفتی بخورند؟ گرم شوند و دستان کدام خانمی را حمایت کنند؟
دنیای بچهها خیلی لذتبخش است. میتوانم یک روز تمام بنشینم و بازی کردن یا غذا خوردن آنها را تماشا کنم. با چه دقتی، با انگشتان کوچکشان غذا را در دهان میگذارند. غرق بازی میشوند و اسباب بازیها را به روشهای مختلف کشف میکنند.
- ۲ نظر
- ۲۹ مهر ۰۰ ، ۲۲:۵۸